یک دفعه یادم افتاد به کودکیم (موقعه ای که به کودکستان می رفتم) گفتم در مورد آن روزها چیزی بنویسم تا خاطره آن روزها برام ثبت بشه و هیچ وقت آن را فراموش نکنم
من و دخترخالم(زهرا) توی یک آمادگی بودیم اسم آمادگیمون هم (کودکستان عبد الملکی) بود زهرا دختری شیطون و کاملا وابسته به خانواده بود این قضیه به حدی بود که خاله جونم که صبح می آوردنش مدرسه باید تا ظهر توی مدرسه می نشستن تا خانم خانما مدرسه اشون تموم بشه ، تازه بعضی وقتها بین کلاسها مامانشو کنترل میکرد تا ببینه هستن یانه. ولی من (لیلا ) دختری ساکت و آرام بودم که همین ساکتیم سبب شد که معلممون (خانم حسینی )بهم جایزه بده اون هم چی یک تلفن که به شکل کفش دوزک بود (خود بدنه تلفن سبز باله کفش دوزک قرمز با دایره های قرمز بود) .جالب بود همون چیزی بود که من دوست داشتم آن را بخرم .
آن قدر دوستش میدوشتم که وقتی اومدم خونه و کمی که باهاش بازی کردم آن را قایم کردم که نکنه بچه ها ی خواهرم آن را خراب کنند .
ولی ازقدیم گفتن از هر چیزی که ترسیدی سرت میاید چون این طرز فکرت به دیگران منتقل میشه
راهنمایی که بودم اون را ازکمد بیرون اوردم تا کمی یاد ان دوران را بکنم ولی پسر دادشم( علی ) ان را دید و ان تلفن خوشکل به ملکوت اعلی پیوست.